سخنرانی دکتر علی صاحبی در خصوص رسالت و معنا و هویت زندگی
می خواهی چجور آدمی بشی؟
و به آنان گفتم :
سنگ آرایش کوهستان نیست
همچنانی که فلز ، زیوری نیست به اندام کنلگ .
در کف دست زمین گوهر ناپیدایی است
که رسولان همه از تابش آن خیره شدند.
پی گوهر باشید.
لحظه ها را به چراگاه رسالت ببرید.
و من آنان را ، به صدای قدم پیک بشارت دادم
و به نزدیکی روز ، و به افزایش رنگ .
به طنین گل سرخ ، پشت پرچین سخن های درشت
من کیستم و قرار است کی بشوم ؟
اگر بهمون بگن که زیپ شلوارم خراب شده می تونی تعمیرش کنی؟ یا کتابم پاره شده می شه درستش کنی ؟ و …
اکثر ما میگیم من خیاط نیستم من صحاف نیستم و … چون اموزش خیاطی و صحافی و … ندیدیم
اما با این وجود نمی دونیم چطور زندگی کنیم چطور اندیشه و احساسات و رفتارمون را مدیریت کنیم ؟ چطور زندگی کنیم ؟ این ها را بلد نیستیم ولی فکر می کنیم که بلدیم زندگی با این همه عوامل و مولفه های مختلف بلد نیستیم و بلد نیستیم و به ما نیاموخته اند که چطور زندگی کنیم و برای همین است که خیلی جاها رنج می بریم چون اگاهی لازمه را نداریم اما فکر می کنیم که داریم
متوهیم که واقعا بلد هستیم چطور زندگی کنیم
زندگی را چی تعبیر کردن
زندگی را چطور تعبیر و تبیین کردن چطور تجربه کردن و چیز هایی که توی زندگی مون رخ داده باعث میشه در جهان بینی و نگرش ما تاثیر بگذاره
کسی که حافط میخونه فکر میکنه تو زندگیش باید بره عارف و شاعر بشه
کسی که استیوجابز می خونه فکر می کنه باید بره و نواور و کار افرین بشه
بستگی داره با چه گروهی تعامل کرده باشیم و با چه گروهی رفت و امد کرده باشیم و چه کتاب هایی خونده باشیم و چه فیلم و شعر و … دیده و خونده باشیم همه ی این ها روی زندگی ما تاثیر گذار است که میخواهیم به چه کسی تبدیل بشویم
کمی شبیه تمثیل مولاناست که فیل را گفت هر کسی که یک جایی را دست می زنه فکر می کنه فهمیده چیه از تعبیر ستون و باد بزن و جارو و …
ما واقعا طبق تجربه هامون به یک قسمت هایی از این فیل زندگی دست می زنیم و فکر می کنیم که کل این زندگی را متوجه شده ایم که چه هست
بعضی ها باید یک مدرکی بدست بیارند مثلا دکتر بشه مهندس بشه یک درامدی بدست بیاره
اینکه من کی هستم و کی می خواهم بشوم؟
داستان پادشاه که پسرش را می فرسته پیش کلی استاد
بعد انگشترش را در میاره و از پسرش می پرسه خب تو که اینقدر چیز خوندی باید بتونی بفهمی تو مشت من چیه می تونی پرسش هم بکنی
پسر میگه : اونی که تو دستته گرده ؟ می گه اره
اونی که تو دستته سوراخ داره؟ اره اونیکه تو دستته ارزشمنده ؟ اره اونیکه تو دستته فلز داره؟ اره
پادشاه تعجب میکنه که چه پرس ها دقیق و خوبی پس دیگه میتونه بگه انگشتره اما پسر یهو گفت اون قرباله ؟!!!
این مثل ماست که تک تک جزئیات را دقیق می دونیم اما در ترکیب کردن این جزئیات برای رسیدن به یک جواب درست و منطقی مشکل داریم
ما هویت خودمان را نمی شناسیم و نمی دانیم کدام هویت را دوست داریم در خودمان پرورش دهیم
هویت را اگر بخواهیم تعریف کنیم می تونیم بگیم مجموعه ای از ویژگی ها که دوست داریم در خودمان پروششان بدهیم
ضرورت دارد هویت خود را ازمون کنیم که دوست دارم در کدام جاده و مسیر و به کدام جهت داریم حرکت می کنیم؟
چرا هویت اهمیت داره؟ اگر ندانم کی هستم و این فرصت عمرم را دوست دارم چطور و در کدام جهت و برای چه کسی شدن مصرفش کنم خوب اون موقع هست که شاعر میگه من کیستم تبه شده سامانی افسانه ای رسیده به پایانی.
در روز اخر مرگ ما از خودمان دیگر نمی پرسیم که چی بدست اوردم چون همه اش می ماند حتی لباسمان اما خیلی از خودمان می پرسیم که من چه کسی شدن و چه کسی هستم و این ویژگی ها مهم تر است از دستاورد ها هر چند که ارزش این دستاورد ها اصلا قابل انکار نیستند و بسیارررر مهم اند
هویت 1 : هویت توفیق یا بودن و هویت 2: دستاورد ها من چه دارم
ما به کدام یک از این دستاورد ها تعلق داریم و بیشتر به کدام یک توجه می کنیم؟ دستاورد های شدید و بزرگ الزاما به اینکه ما هویت و شخصیت بزرگ تری در درون خودمان به قولی دیگر انسان غنی تری شده ایم برایمان نمی سازند هر چند که پول ارزش خودش و اینکه برای ما حداقل امکانات را تهیه کنه بسیار مهم است
7 ویژگی هویت دستاورد یا داشتن :
- ناتوانی در حل تعارضات
- ناراحتی شدید از واقعیت های تلخ
- ناخشنودی از شرایط فعلی
- عدم پذیرش مسولیت انتخاب های خود
- قضاوت و سرزنش دیگران
- از بیرون ارزشمند اما از درون نه
- احساس تنهایی شدید
چه دستاوردی بدست بیاره چه دستاوردی به دست نیاورد به این 7 مورد می رسد. همش دنبال این هستند که وقتشان صرف چه کاری می شود و این وقتی یا پول و … ای که صرف می کنند می گویند بعدش چه بدست می اوریم ؟ این داشته ها می تواند سایت بیشتر مقاله ی بیشتر کتاب بیشتر و … نیز هست. قدرت ثروت مکنت و … وقتی چیزی را از دست می دهند بسیار حالشان بسیار بد می شود. چون انگار که قسمتی از خودشان را از دست داده اند. قضاوت و سرزنش شدید دیگران که چه بدست اورده اند و چه از دست داده اند در صورتی که صرف بودن و خوب بودن و انسان بودنشان به این دنیا چیز هایی بخشیده اند که فقط فقط فقط اون ها می تونستند این کار را انجام بدهند و همین طور کافی هستند و دوست داشتنی چه داشته باشند و چه بتوانند چه نداشته باشند و چه نتوانند.
چه برای داشته هایمان و چه برای نداشته هایمان سپاسگزار باشیم
کوزهی چشم حریصان پر نشد
تا صدف قانع نشد پر در نشد
هر که را جامه ز عشقی چاک شد
او ز حرص و عیب کلی پاک شد
هویت توفیق یا بودن:
این افراد علاوه بر انکه دنبال داشته های و سطح امکانات مالی و … بوده اند اما از همینی که هستند احساس کافی بودن و ارزشمند بودن می کنند. تنها نیستند چون برای رابطه هایشان وقت می گذارند و برای ارتباط با انسان ها ارزش قائل هستند، در درون خودشان احساس غنی بودن دارند. صرفا روی دستاورد هایشان تمرکز نکرده اند، با عزیزانشان روابط خوبی دارند و ارزش هایشان را می شناسند و این ارزش هایشان به انها مثل قطب نما در زندگی کمکشان می کنند. خودشان را همان جور که هستند می پذیرند و خودشان را دوست دارند. دیگران را هم همان طور که هستند می پذیرند و خوب اند ولی با ما متفاوت اند. قرار نیست بقیه مثل او فکر نکنند اوکی و قابل پذیرش است. تقاوت های بین فردی را می پذیرند و اوکی است برایشان. باوجود اشتباهات و خطا ها دیگران را می پذیرند و دوستشان دارند و حتی خودشان را با وجود اشتباهاتشان می پذیرند و دوست دارند و می بخشند. از بودن صرف احساس خوشنودی و خوشبختی می کنند.
حالا خودمون را ارزیابی کنیم که بیشتر به کدام گرایش داریم ؟ 0 و 100 نیست؟ به این هم توجه داریم که جامعه و فرهنگ و خانواده ما را به کدام سمت جهت داده اند؟
پژوهش لوبومرسکی :
رویکرد مبتنی بر دستاورد و رویکرد مبتنی بر نیاز های اساسی
رویکرد مبتنی بر نیاز های تحولی و همیشگی:
نیاز من چیه نیاز بقیه چیه؟ نیاز من را چی ارضا می کنه نیاز بقیه را چی ارضا می کنه؟ ما باید در زندگی این احساس ها را بکنیم تا خوشنود باشیم و احساس خوشبختی بکنیم:
احساس شایستگی احساس توانمندی احساس پیوند و رابطه با دیگران احساس خودمحتاری و احساس استقلال
گفت 3 کار در هفته انجام بدهید که این احساسات را ارضا کند مثلا با دوستان بروید بیرون و بروید خونه عمه و عمو و خاله و …
به سمت استقلال و خودمختاری بروید که خودتان بتوانید نیاز های خودتان را تا حد ممکن ارضا کنید، نیاز های مالی جسمانی کاری و … وابسته و اویزان کسی نباشیم.
نیاز ها هر روزه اند و باید هر روزه و همیشگی بهشون توجه کرد و برطرفشون کرد و بهشون جواب داد و ارضاشون کرد.
گروه دوم:
بهشون کمک کرد که کلا 3 تا هدف انتخاب کنید و بهشون کمک کرد بهشون که هدف گزینی علمی کنند و واسه رسیدن بهشون بهشون کمک کردن تا به این اهداف برسند
بعد از 6 ماه ازمایش و بررسیشان کرد این دو گروه را دید که هر دو گروه به اهداف مشخص شده برایشان رسیده اند و به یک اندازه از زندگی و … خوشنود هستند و احساس رضایت می کنند.
دوباره بعد از 6 ماه بعدی، دید انهایی که دستاورد داشته اند بعد از 6 ماه مغز بهشون عادت کرده و دیگه می گه ( so what? ) حالا که چی داری که داری و بعد این شادمانی و خوشحالیه رو به افول گذاشت و کاهش پیدا کرد.
اما گروه بعدی که این نیاز های اصلی را براورده کرده اند چون این نیاز ها همیشگی اند و این ها درست توانسته اند به این نیاز های اساسی پاسخ بدهند مطالعه نشان داد که در 6 ماه دوم یا یک سال بعد این ها در همان جایی بودند از لحاظ خوشنودی و خوشبختی هستند که در 6 ماه اول بودند.
هویت بودن بسیار خوشنود کننده است و خوشبختی آور است.
جواب این سوال را برای خودمان با توجه به شخصیت و فرهنگ و تجربه های خودمان پیدا کنیم که من چه کسی می خواهم بشوم و به کدام جهت میخواهم حرکت کنم ؟
باز افرینی هویت :
طراحی : مشخص می کنیم که دقیقا چه کسی میخواهیم بشویم باچه ویژگی ها و صفاتی؟ چه انسانی میخواهم باشم؟ 5 نیازها اصلی ؟ باید دقیق مشخص کنیم و بنویسیم.
شایستگی: باید شایستگی ها و مهارت های اون فردی را می خواهیم بشویم بدست بیاوریم و رویشان کار کنیم. باید اموزش و دانش و مهارت ان کسی که میخواهیم بشویم را بدست بیاوریم و تمرین کنیم.
شهامت: شهامت حرکت کردن، از دست دادن ها، شهامت تغییر کردن و ایستادن در برابر مخالفت ها و … شهامت سرزنش شدن، شهامت سختی ها و طوفان های گذرا اما سفت و سخت زندگی، شهامت رویارویی با دشمنان و مخالفین و حتی دوستان و خانواده و …
پس از فردا یک گام موثر در جهت ان ویژگی هایی که میخواهیم در خودمان پرورش دهیم برمی داریم در جهت پرورش ان ارزش ها و ویژگی ها؟ دقیقا بنویسید چه کار را میخواهید انجام دهید؟
جنبش واژه زيست
پشت کاجستان، برف.برف، يک دسته کلاغ.جاده يعني غربت.باد، آواز، مسافر، و کمي ميل به خواب.شاخ پيچک، و رسيدن، و حياط.من، و دلتنگ، و اين شيشه خيس.مي نويسم، و فضا.مي نويسم، و دو ديوار، و چندين گنجشک.يک نفر دلتنگ است.يک نفر مي بافد.يک نفر مي شمرد.يک نفر مي خوابد.زندگي يعني: يک سار پريد.از چه دلتنگ شدي؟دلخوشي ها کم نيست: مثلا اين خورشيد،کودک پس فردا،کفتر آن هفته. يک نفر ديشب مردو هنوز، نان گندم خوب است.و هنوز، آب مي ريزد پايين، اسب ها مي نوشند.قطره ها در جريان، برف بر دوش سکوتو زمان روي ستون فقرات گل ياس.صداي آب مي آيد، مگر در نهر تنهايي چه مي شويند؟لباس لحظه ها پاک است.ميان آفتاب هشتم دي ماهطنين برف، نخ هاي تماشا، چکه هاي وقت.طراوت روي آجرهاست، روي استخوان روز.چه مي خواهيم؟بخار فصل گرد واژه هاي ماست.دهان گلخانه فکر است.سفرهايي ترا در کوچه هاشان خواب مي بينند.ترا در قريه هاي دور مرغاني بهم تبريک مي گويند.چرا مردم نمي دانندکه لادن اتفاقي نيست،نمي دانند در چشمان دم جنبانک امروز برق آب هاي شط ديروز است؟چرا مردم نمي دانندکه در گل هاي ناممکن هوا سرد است؟بهارينه مانده تا برف زمين آب شود.مانده تا بسته شود اين همه نيلوفر وارونهي چتر.ناتمام است درخت.زير برف است تمناي شنا کردن کاغذ در بادو فروغ تر چشم حشراتو طلوع سر غوک از افق درک حيات. مانده تا سيني ما پر شود از صحبت سنبوسه و عيد.در هوايي که نه افزايش يک ساقه طنيني داردو نه آواز پري ميرسد از روزن منظومهي برفتشنهي زمزمهام.مانده تا مرغ سر چينهي اسفند صدا بردارد.پس چه بايد بکنم؟من که در لختترين موسم بيچهچه سالتشنهي زمزمهام بهتر آن است که برخيزمرنگ را بردارمروي تنهايي خود نقشهي مرغي بکشم. سوره تماشا به تماشا سوگند و به آغاز کلام و به پرواز کبوتر از ذهن واژه اي در قفس است.حرف هايم ، مثل يک تکه چمن روشن بود.من به آنان گفتم:آفتابي لب درگاه شماستکه اگر در بگشاييد به رفتار شما مي تابد.و به آنان گفتم : سنگ آرايش کوهستان نيست همچناني که فلز ، زيوري نيست به اندام کلنگ .در کف دست زمين گوهر ناپيدايي است که رسولان همه از تابش آن خيره شدند.پي گوهر باشيد.لحظه ها را به چراگاه رسالت ببريد.و من آنان را ، به صداي قدم پيک بشارت دادم و به نزديکي روز ، و به افزايش رنگ. به طنين گل سرخ ، پشت پرچين سخن هاي درشت.و به آنان گفتم :هر که در حافظه چوب ببيند باغي صورتش در وزش بيشه شور ابدي خواهد ماند.هرکه با مرغ هوا دوست شودخوابش آرام ترين خواب جهان خواهد بود.آنکه نور از سر انگشت زمان برچيند مي گشايد گره پنجره ها را با آه.زير بيدي بوديم.برگي از شاخه بالاي سرم چيدم ، گفتم :چشم را باز کنيد ، آيتي بهتر از اين مي خواهيد؟مي شنيديم که بهم مي گفتند:سِحر ميداند،سِحر!سر هر کوه رسولي ديدندابر انکار به دوش آوردند.باد را نازل کرديم تا کلاه از سرشان بردارد. خانه هاشان پر داوودي بود،چشمشان را بستيم .دستشان را نرسانديم به سر شاخه هوش.جيبشان را پر عادت کرديم.خوابشان را به صداي سفر آيینه ها آشفتیم.
سهراب سپهری
دیدگاهتان را بنویسید